یک جزیره سبز هست اندر جهان اندر او گاوی ست تنها خوش دهان !
جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظیم و منتجب 1
شب ز اندیشه که فردا چه خورم گردد او چون تار مو لاغر ز غم !
چون بر آید صبح ، گردد سبز ، دشت تا میان رشته ، قصیل 2 سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پیه و قوّت پر شود
باز شب اندر تب افتد از خزع تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور ؟ سال ها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من می خورم زین سبزه زار و این چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام چیست این ترس و غم و دل سوزی ام ؟
باز چون شب می شود ، آن گاو زفت می شود لاغر که آوه ، رزق رفت !
نفس ، آن گاو است و آن دشت این جهان کاو همی لاغر شود از خوف نان "
نظرات شما عزیزان: